فصل اول اسیر شدیم رفت ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال۱۳۵۴شروع شد بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي كار تزيين خونه و تدارك تولد به پايان رسيددرست چند ساعت قبل از جشن من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه تولدش بود گفتم من ميرم خونه يه دوش مي گيرم لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردما مير با ا صرار مي گفت تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هستمن بهانه آوردم و بالاخره قا نعش كردم كه بايد برم و برگردمراستش ، اصل داستان مسئله ، كادويي بود كه بايد براش مي گرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من توي اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم چون قبلا تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم ، سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست اش رو قبلاخريده بودم گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم هوا خيلي سرد بود و خيابونها حسابي يخ زده بود ، جوري كه من كه بين بچه ها تو